برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید
ازخواب بیدار شدم دست و صورتمو شستم و شروع کردم لباس پوشیدن نمی دونستم دارم چی میپوشم فقط می پوشیدم و به اینکه چه اتفاقی قراره توی جشن بیفته فکر می کردم . سه ساعت دیگه جشن بود و من کاملا حاظر بودم موهامو برس زده بودم تختمو مرتب کرده بودم و لباس خیلی خوشکلی پوشیده بودم که به موهای طلاییم خیلی میومد رنگش آبی بود ، آبی آسمونی دامنش پف داشت و این باعت میشد من زیباتر به نظر بیام . وقتی از پله های سالن پایین میومدم همه نگام می کردن ، نمی دونم چه حسی بود خیلی خوب بود و دوسش داشتم کاش دوباره تکرار شه . ادمای زیادی اونجا بودن دلم میخواست با همشون اشنا بشم ولی با موقعیت مادرم اصلا امکان نداشت . ای کاش هرگز دختر ملکه و پادشاه نبودم ای کاش آزاد ترین پری جهان بودم که وجود داشت .یکهو دیدم اعلام کردن همه برقصن!!!! من اونجا غریبه بودم و کسی رو نمیشناختم و نمیتونستم با هیشکی برقصم.!!!تنها روی تخت سلطنتی نشستم و منتظر ویکتوریا شدم تا بیاد اون تنها دوست منه که اونم با هزار تا بدبختی پیداش کردم چون من دختر پادشاه و ملکه هستم و نباید با افراد عادی صمیمی بشم ویکتوریا هم از خانواده ای پولدار هست که مورد اعتماد خانواده ماست . داشتم به این فکر می کردم که آیا بدون علاقه و عشق هم میشه زندگی کرد یا نه ، توی همین افکار بودم که یکهو سروکله ویکتوریا پیدا شد . اولش خیلی خوشحال شدم ولی کسی که بعد از ویکتوریا وارد شد توجه منو بیشتر از ویکتوریا به خودش جلب کرد اون یه پسر بود !!!!!!!!!!!!!!
(پایان قسمت اول )
برای این قسمت ۴نظر بزارین
چه اتفاقی برای اما می افتد؟؟؟؟؟
همه و همه در قسمت دوم
نمیخوای داستان و بنویسی
این طرفدار نداره نه نمینویسمش دیگه
خیلی دوسش دارم
یجورایی میخاستم شبیه زندگی خودم بنویسمش ولی نشد
عالی بود
خیلی ممنون ولی نوشتنش متوقف شده به علت کمبود نظر در این پست
یه نظر دیگه برای داستان نیاز دارم تا بعدی رو آپلود کنم
عالیییی بود مرسیییییییییی
قابل نداشت جدیدا یه چیزی راه انداختم به اسم جاینظر که هرکس آخرین نظر رو برای داستان هام بده و از اون تبلیغ کنه در حدی که آمار بازدید پست داستان بالا بره جایزش اینه که لینک بشه و معرفی بشه بعنوان کسی که داستان های وب رو دنبال میکنه لطفا